آنها که چهل و پنج روز را میان مرگ و زندگی گذراندهاند باید بایستند و وقایع شهر را مرور کنند و آرام بر روزهای سخت تنهایی بگریند. چه بر آنها و شهرشان گذشتهاست؟ کسی نمیداند. برای ما تنها چند فریم عکس و فیلم ماندهاست و چند نفر که چیزهایی از آن روزها به یاد دارند؛ چند نفری که نتوانستند دوستان در شهر ماندهشان را فراموش کنند: امیر رفیعی، رضا دشتی، احمد شوش، ... و محمد جهانآرا که هنوز فرمانده محافظان شهر بود.
اشغال؛ تصویر سیزدهم روایت نزدیک۲ - رضا ابوالحسنی
خرمشهر اسمیه که بارها و بارها شنیده بودم. هر سال هم خواهم شنید. چون تکراری نمیشه. چون با فطرت یکی شده. خرمشهر همراه مقاومته و پیروزی. مگه میشه فراموش کرد که چند نفر جلو چند لشگر تونستن این همه مقاومت کنن. اصلا چرا از اینجا شروع کنم؟ از اینجا باید شروع میکنم:
جنگ سه حرف داره. تلفظش هم سخت نیست. سریع و راحت میشه گفتش. اما در عمل ... وقتی جنگ شروع شد. آدما کشته میشدن. اونایی هم که تو شهر موندن میدونستن که کشته میشن. شوخی که نبود. جنگ بود. به همین راحتی. اگه بمونی کشته میشی. به همین راحتی.
خرمشهر موند چون پشتوانه اش مردم بودن. من هم تا قبل از این که برم و خرمشهر رو ببینم فکر میکردم ما چقدر به دور از تمدنیم که این سوم خرداد رو فراموش نمیکنیم و هر سال باید به یادش باشیم. اما وقتی پام به خاک خرمشهر رسید ...
خاک خرمشهر با خاک تهران فرق داره. اگه بخوای بدونی فرقش چیه باید خودت تجربه کنی. اگه بخوام بگم، میگی افسانه میبافم. حق هم داری. تو هم مثل خودم. تجربه نکردی که.
وقتی پام به خرمشهر رسید یهو تمام چیزایی که شنیده بودم اومد جلو چشمام. وقتی تو شهر و کوچهها قدم زدم فهمیدم که چهل و پنج روز مقاومت فقط یه عبارت ۱۶ حرفی نیست. یه عمر بازی با مرگه. یه عمر رفتن عزیزاته. وقتی از رو پل قدیم رد شدم فهمیدم حفظ یه پل یعنی چی. اونم با دست خالی و ام چماق های گیر کرده.
وقتی پام به خرمشهر رسید نفسم بند اومد. شهری که هزار بار تصورش کردهبودم. اما این بار از نزدیک لمسش میکردم. شهری که نمیتونی تصور کنی از هر خونهاش یه تک تیرانداز به سمتت نشونه رفته باشه. نمیتونی تصور کنی نخلها هم نتونن جلو گلوله رو بگیرن.
وقتی پام به خرمشهر رسید از خودم خجالت کشیدم که جوونایی هم سن من یه روزی همین نزدیکی و نه خیلی قدیم؛ چهل و پنج روز تونستن بدون امکانات و تو سختترین شرایط جلو عراق رو بگیرن که تا تهران نتونه بیاد. اونوقت من بزرگترین کارم اینه که اینجا این چیزا رو بنویسم.
تو خرمشهر احساس غربت نکردم. چون مال خودمونه. امیدوارم اگه یه روزی پشتوانهای خواست از شهدای مقاومت خونین شهر کم نیارم. شهدای خرمشهر بین ما نبودن که آزادی شهر رو با چشمای این دنیایی ببینن. اما ما این موقعیت رو داریم. تو هم اگه یه بار خودت نری سری به خرمشهر بزنی هیچ چیز از جنگ و شهید و خرمشهر نفهمیدی. جنگ هنوز مونسی بهتر از خرمشهر نداره. اگه بخوای بهش سر بزنی باید زحمت راه رو تحمل کنی. زحمتی که در مقابل کارهای بچه ها تو خرمشهر چیزی نیست. زحمت مقاومت و ایثار و پیروزی...
پیروز باشیم
|