سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سال 84 - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
هر کس غفلت کرد، نادان ماند . [امام علی علیه السلام]
منوی اصلی

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

لوگوی وبلاگ
سال 84 - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
بایگانی
سال 84
موضوعات

لینک دوستان

داداش سجاد
تسنیم
نیمکت
تلنگر
آرمانشهر
دکتر سعید
نغمه‏های داوودی
در اعماق کویر
علی آقا مربی!
لوح دل
نوشته های هادی

لوگوی دوستان









جستجوی وبلاگ
:جستجو

با سرعتی بی نظیر متن یادداشتها را کاوش کنید!

موسیقی وبلاگ
 
اشتراک در خبرنامه
 
ارسال پیغام خصوصی
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
88608
بازدیدهای امروز وبلاگ
15
آمار بازدیدکنندگان

پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن عباس دوران چهارشنبه 84 تیر 8 ساعت 4:28 عصر

هشتم تیر ۱۳۶۰

مدت‌هاست چیزی ننوشته‌ام. این‌که مدام جلوی خودم را بگیرم فلان حرف و فلان چیز را ننویسم، خسته‌ام کرد. برای همین جز گاهی جسته و گریخته، چیزی نمی‌نویسم. من و محققی همین حالا سوار هواپیما هستیم و داریم می‌رویم سوئیس برای خرید هواپیما.

هر دومان دوست داشتیم هم‌سرمان را با خود بیاوریم. خرجش را هم خودمان می دادیم، ولی نشد. اجازه ندادند. بماند. خیلی خسته‌ام. ماه‌ها است که این‌طورم. دی‌روز وقتی خبر انفجار دفتر حزب ریاست جمهوری را آوردند، می‌خواستم سرم را بکوبم به دیوار.

ده ماه از جنگ رفته و ما این همه خلبان - چه فرق می کند کم‌تجربه یا کارکشته - از دست داده‌ایم با هواپیماهای گران قیمتی که پودر شده‌اند، انگار با تمام دنیا داریم می‌جنگیم.

چیزهای زیادی در این دو ماهه یادگرفته‌ام که هر کدامش را به بهای سنگینی به دست آورده‌ام. گاهی از خستگی آن‌قدر بی حوصله می‌شوم که با تفلکی مهناز هم اوقات تلخی می‌کنم. از خودم خجالت می‌کشم. وقتی این‌طوری خانه می‌روم تحمل کوچک‌ترین صدایی را ندارم و همه‌اش دلم می‌خواهد مهناز سکوت کند، خانه ساکت باشد و نوری به چشم هایم نخورد.

دلم نمی‌خواهد از سختی‌ها با مهناز حرفی بزنم. دلم می‌خواهد وقتی خانه می‌روم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم. نه کسل باشم، نه بی‌حوصله و خواب آلود تا دل مهناز هم شاد شود.

اما چه کنم؟ نسبت به همه‌چیز حساسیت پیدا کرده‌ام. معده‌ام درد می‌کند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنه شده. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است.

چه‌طور می‌توانم عصبانی نشوم؟ آن‌روز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشم‌های مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل مهناز گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین، یعنی فکر می‌کنند ما پرواز می‌کنیم و می‌جنگیم تا شجاعت‌های ما را ببینند و به ما حواله‌ی خانه و زمین بدهند؟

کاش این سفر یک ماهه حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من می‌فهمم مهناز چه‌قدر به یک شوهر خوب و خوش اخلاق احتیاج دارد.

باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.

از دست‌نوشته‌های خلبان شهید عباس دوران


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن سردار عشق، سردار دهلاویه دوشنبه 84 تیر 6 ساعت 10:52 عصر


Download


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن ایستگاه بسته شهید همت جمعه 84 خرداد 20 ساعت 6:39 عصر

حتما شده است وارد ایستگاه مترو میرداماد بشوید . ایستگاهی که می توان گفت یکی از زیبا ترین طرح ها و معماری ها را دارد . ایستگاه میرداماد . همان جایی که خط مترو مورد نظر خود را انتخاب می کنیم . همان جایی که روزانه صد ها و شاید هزاران نفر از آن عبور میکنند . هر کس هدفی دارد . یک نفر به سمت محل اداره خود ، یک نفر به سوی منزل خویش و ... . همه در حال حرکتند اما ... اما بعضی ها هم هستند که از این موقعیت سو استفاده یا به قول خودشان استفاده می کنند . باید مرا ببخشید ولی از دزدی گرفته تا چشم چرانی و ... . از پله های برقی مدرن عبور کرده و به سمت پایین ایستگاه بطرف میدان امام خمینی (ره) می رویم . بعد از مدت اندکی قطار می آید و همه برای نشستن هجوم می آورند به سمت درها . درها باز شده و همه یکجا وارد قطار می شوند . اگر کسی زرنگی کرده باشد و شانس آورده باشد برای خود جای مناسبی پیدا کرده و می نشیند . اما عده دیگر هستند که می ایستند ( مانند ما که نه شانس داریم و نه زرنگی بلدیم ) . از بلند گوی مترو به مسافران خوش آمد گویی می شود . ولی نمی دانم چرا ایستگاه بعد را اعلام نمی کنند .

برای من که بار اولم بود وارد ایستگاه میرداماد می شدم چیز های زیادی عجیب بود . حدودا بعد از دو دقیقه که از حرکت قطار گذشته بود ، سرعت قطار کم شد . حدس زدم به ایستگاهی رسیدیم ، ایستگاه شهید همت . بعد از آن ایستگاه میرداماد که همه به اصطلاح از خوشگلی آن خبر دارند ایستگاهی هست که شاید خیلی بهتر از ایستگاه های دیگر کار می کرد . از پله برقی هایش گرفته تا دیگر چیز های آن . ولی این ایستگاه بسته بود .

بله . حدسم درست بود . ما بعد از ایستگاه میرداماد به ایستگاه بسته شهید همت رسیدیم . قطار چند لحظه ای توقف کرد و بعد باز شروع به حرکت ... .

از آن ایستگاه و چندین ایستگاه دیگر عبور کردیم . طبق معمول زمان گذشت و دیگر تکرار نشد . ولی ... . ولی عبور از ایستگاه بسته شهید همت در ذهن من ماند و بیرون نرفت . ایستگاهی که طبق معمول بسته بود . و این امر برای همه عادی جز منی که هیچ چیز از شهید همت نمی دانم . جز منی که از خیلی کس ها و چیز ها چیزی نمی دانم و وقتی صحبتشان می شود چیزی برای گفتن ندارم .

عبور از ایستگاه بسته شهید همت برای من یاد آور خیلی چیز ها بود . یاد آور این بیت : یاران چه غریبانه   رفتند از این خانه . می دانم ربط این دو به هم ممکن است مشکل باشد ، اما اگر کمی بیاندیشیم شاید بتوانیم به نتایجی برسیم که جواب گوی بسیاری از سوالاتمان هست .

وقتی بحث به اینجا ها کشیده می شود همیشه به یاد یکی از زیبا ترین اشعار مرحوم سپهر می افتم . برایتان می نویسیم ولی امیدوارم هیچ وقت ، هیچ کس ، نتیجه ای که من از شعر گرفتم نگیرید .

چاپ دوم دفتر عشق یا همان دفتر آبی را بگشاییم . صفحه شش را باز می کنیم . شعری که سپهر برای همسر شهید همت در اولین ملاقات خواند :

آهای آدم بزرگا 

این ماجرا رو دیدن ؟

آهای آهای جوونها

این قصه رو شنیدین؟

قصه ازدواج

جوونمردی پهلوون

قصه ازدواج

دخت شاه پریون

یه روزی روزگاری

یه پهلوون عاشق

رفت به خواستگاری

دخت ماه و شقایق

پدر میگفت :  پهلوون

تو این روز بهاری

قول می دی که هرگز

اونو تنها نذاری؟

 

دلم اینجا شعر خیلی می سوزه . خیلی زیاد . بخون تابفهمی چی میگم . ولی با دلت بخون.

پهلوون مکثی کرد

چشماشو به زمین دوخت

انگار جوابی نداشت

انگار دلش خیلی سوخ

 

راستی ، اتل متل یه بابا ...

 

یا علی


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن نیمه‏ی خرداد سه شنبه 84 خرداد 10 ساعت 9:15 عصر

سالگرد رحلت امام تسلیت بادزندگی یعنی عشق !
یعنی تو
یعنی که با تو صبح شدن تا اوج خیال
و معنای وصال را
در شعری ناتمام جستجو کردن


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن شهیدانِ خونین‏شهر دوشنبه 84 خرداد 2 ساعت 9:15 عصر

آن‌ها که چهل و پنج روز را میان مرگ و زندگی گذرانده‌اند باید بایستند و وقایع شهر را مرور کنند و آرام بر روزهای سخت تنهایی بگریند. چه بر آن‌ها و شهرشان گذشته‌است؟ کسی نمی‌داند. برای ما تنها چند فریم عکس و فیلم مانده‌است و چند نفر که چیزهایی از آن روزها به یاد دارند؛ چند نفری که نتوانستند دوستان در شهر مانده‌شان را فراموش کنند: امیر رفیعی، رضا دشتی، احمد شوش، ... و محمد جهان‌آرا که هنوز فرمان‌ده محافظان شهر بود.

اشغال؛ تصویر سیزدهم
روایت نزدیک۲ - رضا ابوالحسنی



خرمشهر اسمیه که بارها و بارها شنیده بودم. هر سال هم خواهم شنید. چون تکراری نمی‌شه. چون با فطرت یکی شده. خرمشهر همراه مقاومته و پیروزی. مگه میشه فراموش کرد که چند نفر جلو چند لشگر تونستن این همه مقاومت کنن. اصلا چرا از اینجا شروع کنم؟ از اینجا باید شروع می‌کنم:

جنگ سه حرف داره. تلفظش هم سخت نیست. سریع و راحت میشه گفتش. اما در عمل ...
وقتی جنگ شروع شد. آدما کشته می‌شدن. اونایی هم که تو شهر موندن می‌دونستن که کشته می‌شن. شوخی که نبود. جنگ بود. به همین راحتی. اگه بمونی کشته می‌شی. به همین راحتی.

خرمشهر موند چون پشتوانه اش مردم بودن. من هم تا قبل از این که برم و خرمشهر رو ببینم فکر می‌کردم ما چقدر به دور از تمدنیم که این سوم خرداد رو فراموش نمی‌کنیم و هر سال باید به یادش باشیم. اما وقتی پام به خاک خرمشهر رسید ...

خاک خرمشهر با خاک تهران فرق داره. اگه بخوای بدونی فرقش چیه باید خودت تجربه کنی. اگه بخوام بگم، می‌گی افسانه می‌بافم. حق هم داری. تو هم مثل خودم. تجربه نکردی که.

وقتی پام به خرمشهر رسید یهو تمام چیزایی که شنیده بودم اومد جلو چشمام. وقتی تو شهر و کوچه‌ها قدم زدم فهمیدم که چهل و پنج روز مقاومت فقط یه عبارت ۱۶ حرفی نیست. یه عمر بازی با مرگه. یه عمر رفتن عزیزاته. وقتی از رو پل قدیم رد شدم فهمیدم حفظ یه پل یعنی چی. اونم با دست خالی و ام چماق های گیر کرده.

وقتی پام به خرمشهر رسید نفسم بند اومد. شهری که هزار بار تصورش کرده‌بودم. اما این بار از نزدیک لمسش می‌کردم. شهری که نمی‌تونی تصور کنی از هر خونه‌اش یه تک تیرانداز به سمتت نشونه رفته باشه. نمی‌تونی تصور کنی نخل‌ها هم نتونن جلو گلوله رو بگیرن.

وقتی پام به خرمشهر رسید از خودم خجالت کشیدم که جوونایی هم سن من یه روزی همین نزدیکی و نه خیلی قدیم؛ چهل و پنج روز تونستن بدون امکانات و تو سخت‌ترین شرایط جلو عراق رو بگیرن که تا تهران نتونه بیاد. اونوقت من بزرگترین کارم اینه که اینجا این چیزا رو بنویسم.

تو خرمشهر احساس غربت نکردم. چون مال خودمونه. امیدوارم اگه یه روزی پشتوانه‌ای خواست از شهدای مقاومت خونین شهر کم نیارم. شهدای خرمشهر بین ما نبودن که آزادی شهر رو با چشمای این دنیایی ببینن. اما ما این موقعیت رو داریم. تو هم اگه یه بار خودت نری سری به خرمشهر بزنی هیچ چیز از جنگ و شهید و خرمشهر نفهمیدی. جنگ هنوز مونسی بهتر از خرمشهر نداره. اگه بخوای بهش سر بزنی باید زحمت راه رو تحمل کنی. زحمتی که در مقابل کارهای بچه ها تو خرمشهر چیزی نیست. زحمت مقاومت و ایثار و پیروزی...

پیروز باشیم


نظرات شما ( )

<      1   2      

Powered by : پارسی بلاگ