سفارش تبلیغ
صبا ویژن
این قافله ی عمر عجب می گذرد - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
ذره ای از تکبّر به درون دل کسی راه نیافت، مگر آنکه به همان اندازه از خردش کم شد؛ اندک باشد یا بسیار . [امام باقر علیه السلام]
منوی اصلی

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

لوگوی وبلاگ
این قافله ی عمر عجب می گذرد - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
بایگانی
سال 84
موضوعات

لینک دوستان

داداش سجاد
تسنیم
نیمکت
تلنگر
آرمانشهر
دکتر سعید
نغمه‏های داوودی
در اعماق کویر
علی آقا مربی!
لوح دل
نوشته های هادی

لوگوی دوستان









جستجوی وبلاگ
:جستجو

با سرعتی بی نظیر متن یادداشتها را کاوش کنید!

موسیقی وبلاگ
 
اشتراک در خبرنامه
 
ارسال پیغام خصوصی
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
88732
بازدیدهای امروز وبلاگ
10
آمار بازدیدکنندگان

پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن این قافله ی عمر عجب می گذرد دوشنبه 85 آبان 29 ساعت 9:48 عصر

تا کی گریزی از اجل؛ در ارغوان و ارغنون
نه کش کشانت می برند، انا الیه راجعون

  • از ماشین که پیاده شدم، سرم رو پایین انداختم و مثل همیشه، بی اعتنا به خراب آباد، از خیابان رد شدم. پیرمرد گل فروش معلولی که با موتور سیکلت خاصش کنار خودپرداز بانک بساط می کرد، چند وقتی است که نمی آید. شاید او هم از مردم شمال شهر نا امید شده باشد. از پیرزن جوراب فروشی که کمی جلوتر، مقابل کافی شاپ بساط داشت هم خبری نیست.

 

  • سال 81 که معراجیان راه افتاد، هدف داشت. حرف داشت. مخاطب هرجا حرف باشه میاد. لازم نیست برای « گفتن حرف » گدایی مخاطب کنی. مخصوصا اگه حرف مال اونایی باشه که . . .

 

  • به خانه که رسیدم، مثل همیشه ساکت و آرام شروع به خواندن کتابی کردم. صدای تله‌ویزیون از اتاق کناری می آید. بی تفاوت کتابم را می خوانم. بی اراده، چشمم روی کلمات قفل می شود و  جلو نمی رود. گوشم کنترل سلول های خاکستری را به دست گرفته است. دلیلش نوای آشنایی است که از صداهای گنگ محیط تجزیه کرده است. صدا صدای تبلیغی است که از تله‌ویزیون پخش می شود. خیلی وقت بود که صدای شهید آوینی گوشم را نوازش نداده بود. گوشم هم مثل خودم تعجب کرده از این غفلت مدیران رسانه.

 

  • مهر 84 بود که امیدوار شدم به آینده ای روشن. همون هدف سه سال پیش جلوی چشمم بود. کافی بود کمی دستم را به طرفش ببرم. همین. بچه ها سنگ تموم گذاشته بودن. خیلی ها زحمت کشیده بودن تا به اینجا برسیم. برای همین هم . . .

 

  • ابتدای چهار راه متوقف می شویم. خودروی مدل بالایی با سرعت به طرفمان آمده که راننده را مجبور به ترمز کرده است. قبل از اینکه دوباره حرکت کنیم، خودرویی دیگر جلویمان می پیچد. چند خودروی دیگر هم راهمان را می بندند. خنده ام می گیرد. راننده به لبخندم عکس العمل نشان می دهد و شروع می کند به صحبت. از جوانی این جوان ها می گوید و از بی درد بودنشان. از مال بادآورده و مال حلال.

 

  • امروز جایی هستم که پنج سال پیش بودم. کسی حرفم رو نمی فهمید. مجبور بودم اینقدر حرفم را تکرار کنم که همه تو صحبتشون حرفم رو تکرار کنن. اینجوری کسی از حرفم خسته نمیشه. می دونم روزی می رسه که هدف . . .

تا کی گریزی از اجل؛ در ارغوان و ارغنون
نه کش کشانت می برند، انا الیه راجعون

التماس دعا - سلمان عبداللهی


نظرات شما ( )

Powered by : پارسی بلاگ