هشتم تیر ۱۳۶۰
مدتهاست چیزی ننوشتهام. اینکه مدام جلوی خودم را بگیرم فلان حرف و فلان چیز را ننویسم، خستهام کرد. برای همین جز گاهی جسته و گریخته، چیزی نمینویسم. من و محققی همین حالا سوار هواپیما هستیم و داریم میرویم سوئیس برای خرید هواپیما.
هر دومان دوست داشتیم همسرمان را با خود بیاوریم. خرجش را هم خودمان می دادیم، ولی نشد. اجازه ندادند. بماند. خیلی خستهام. ماهها است که اینطورم. دیروز وقتی خبر انفجار دفتر حزب ریاست جمهوری را آوردند، میخواستم سرم را بکوبم به دیوار.
ده ماه از جنگ رفته و ما این همه خلبان - چه فرق می کند کمتجربه یا کارکشته - از دست دادهایم با هواپیماهای گران قیمتی که پودر شدهاند، انگار با تمام دنیا داریم میجنگیم.
چیزهای زیادی در این دو ماهه یادگرفتهام که هر کدامش را به بهای سنگینی به دست آوردهام. گاهی از خستگی آنقدر بی حوصله میشوم که با تفلکی مهناز هم اوقات تلخی میکنم. از خودم خجالت میکشم. وقتی اینطوری خانه میروم تحمل کوچکترین صدایی را ندارم و همهاش دلم میخواهد مهناز سکوت کند، خانه ساکت باشد و نوری به چشم هایم نخورد.
دلم نمیخواهد از سختیها با مهناز حرفی بزنم. دلم میخواهد وقتی خانه میروم جز شادی و خنده چیزی با خودم نبرم. نه کسل باشم، نه بیحوصله و خواب آلود تا دل مهناز هم شاد شود.
اما چه کنم؟ نسبت به همهچیز حساسیت پیدا کردهام. معدهام درد میکند. این اسهال و استفراغ خونی هم که دیگر کهنه شده. دکتر می گوید فقط ضعف اعصاب است.
چهطور میتوانم عصبانی نشوم؟ آنروز وقتی بلوار نزدیک پایگاه هوایی شیراز را به نام من کردند، غرور و شادی را در چشمهای مهناز دیدم. خانواده خودم هم خوشحال بودند. حواله زمین را که دادند دستم، من فقط به خاطر دل مهناز گرفتم و به خاطر او و مردم که این همه محبت دارند و خوبند پشت تریبون رفتم. ولی همین که پایم به خانه رسید، دیگر طاقت نیاوردم. حواله زمین را پاره کردم، ریختم زمین، یعنی فکر میکنند ما پرواز میکنیم و میجنگیم تا شجاعتهای ما را ببینند و به ما حوالهی خانه و زمین بدهند؟
کاش این سفر یک ماهه حالم را بهتر کند. سفریِ ما در راه است و من میفهمم مهناز چهقدر به یک شوهر خوب و خوش اخلاق احتیاج دارد.
باید با زبان خوش قانعش کنم که انتقال به تهران، یعنی مرگ من. چون پشت میزنشینی و دستور دادن برای من مثل مردن است.
از دستنوشتههای خلبان شهید عباس دوران
|