سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سال 84 - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
خداوند ـ عزّوجلّ ـ، پایبندی به برادریِ دیرین را دوست می دارد . پس بر آن، مداومت کنید . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
منوی اصلی

[خـانه]

[شناسنامه]

[پست الکترونیــک]

[ورود به بخش مدیریت]

لوگوی وبلاگ
سال 84 - « معراجیان از شط خون معراج کردند ... »
بایگانی
سال 84
موضوعات

لینک دوستان

داداش سجاد
تسنیم
نیمکت
تلنگر
آرمانشهر
دکتر سعید
نغمه‏های داوودی
در اعماق کویر
علی آقا مربی!
لوح دل
نوشته های هادی

لوگوی دوستان









جستجوی وبلاگ
:جستجو

با سرعتی بی نظیر متن یادداشتها را کاوش کنید!

موسیقی وبلاگ
 
اشتراک در خبرنامه
 
ارسال پیغام خصوصی
یــــاهـو
کل بازدیدهای وبلاگ
88598
بازدیدهای امروز وبلاگ
5
آمار بازدیدکنندگان

پارسی بلاگ
www.parsiblog.com

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن راز نهفته سه شنبه 84 مهر 19 ساعت 11:35 عصر

سلام

از بیست و سوم شهریور ماه هشتاد وسه شروع شد. حالا بیست و دوم ماه رمضان رسیده. شب قدر. این مدت روزهای خوب و بد زیاد بود. خیلی ها هم اومدن و رفتن. گاهی نظر دادن و گاهی ندید گرفتن.
به هر حال، خوب یا بد؛ گذشت. خوبی و بدی دیدین حلال کنین.

فکر کنم به‌قدری پیر شده‌ام که این‌جا را تعطیل کنم.

اگر فرصتی شد و امین هم اجازه داد، مطالبم را در « راز نهفته » می‌نویسم.

به امید دیدار یار

 

خداحافظ


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن هسته‏های آلبالو جمعه 84 شهریور 25 ساعت 4:35 عصر

آقای پدر سلام،

امیدوارم حال شما خوب باشد و از کارهای بد من ناراحت نباشید. (خودم می‌دانم که مامان منصوره همیشه چُغلیم را می‌کند) دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن بابایت بر می‌گردد. ولی آخر من که برای شما گریه نمی‌کردم، همه‌اش تقصیر این سیدمحمد است. هسته ‌های آلبالو خشکه‌اش را فوت می‌کند به من، دفتر مشقم را هم کثیف شد، از همه بدتر آلبالو خشکه‌ها بود که لو رفتند، فردا قرار است خانوم ناظم بازرس بفرستد جهت تفحص، خدا کند بفرستندمان شورای امنیت. به هر حال انشاالله بیایید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام،

اگر خانم ناظم نفرین هم می‌کرد آلبالوها را پیدا نمی‌کرد. دیروز همه‌اش را با سید محمد خوردیم. حتی هسته‌هایش را، شما نگران نباشید. مامان منصوره هم خوب است، سلام می‌رساند و می‌گوید کی مرخصی می‌گیرد بیایید، عملیات که تمام شده حداقل نامه بدهید 20 تومان هم در پاکت می‌گذارم تا تمبر و پاکت بخرید، پول توجیبی‌هایم است که جمع کرده‌ام، نگران نباشید از کیف مامان بر نداشته‌ام.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

امیدوارم حال شما خوب باشید، دیروز خانم معلممان گفت: علیرضا گریه نکن، باز سید محمد هسته‌ای شده؟ ولی من کاری به هسته‌های آلبالو خشکه نداشتم من برای شما گریه می‌کردم، اگر شما می‌آمدید خانم ناظم و خانم مدیر از شما می‌ترسیدند و مرا به خاطر الکی دعوا نمی‌کردند. اصلاً مگر سعید که پسر خانم ترابی که ناظم است آلبالو خشکه نمی‌خورد، من دیدم که آلبالو خشکه خورد آن هم چهار تا. تازه هسته‌هایش را هم انداخت توی جیبش تا هیچ کس نبیند. پس کی می‌آیید؟

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

حال شما که خوب است خدا را شکر، فردا امتحان املا داریم، مامان نمی‌تواند برای من املا بگوید چون از آن قدر که با چشمهایش خیاطی می‌کند نمی‌تواند نوشته‌ها را درست بخواند. دلم می‌خواست یک املا هم شما برای من بخوانید. ماجرای آلبالوها و هسته‌هایش را هم فراموش کنید. این صدام نمی‌خواهد برود تا شما بیایید. بابای همه بچه‌ها آمده‌اند فقط شما نیامده‌اید. پس کی می‌آیید؟

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

اگر نمی‌خواهید جواب نامه‌هایم را بدهید، اقلش 20 تومان پولم را پس بدهید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

خانم معلممان هم دیروز با من گریه می‌کرد. او همیشه می‌گوید نگران نباش بابایت می‌آید. خیلی کیف داشت تا حالا گریه‌اش را ندیده بودم.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

از امروز دیگر برایم مهم نیست که جواب نامه‌هایم را ندهید. 20 تومان را هم مال خودتان. از کیف مامان برداشتم فقط کاشکی یادتان باشد علیرضایی هست که پسرتان است، مامان می‌‌گوید دیگر بزرگ شده‌ای تو هم باید بروی جنگ. ولی اگر من بیایم پیش شما مامان خیلی تنها می‌شود.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام،

شما در جنگ تلویزیون ندارید؟ خانم معلم گفته ندارید، خیلی حیف است که کارتون پلنگ صورتی را نمی‌بینید، مقش‌هایم را هم نوشته‌ام و تلویزیون می‌بینم نگران نباشید.

 

 

 

آقای پدر سلام؛

خانم معلم این دفعه گریه نکرد، گفت گریه‌هایم الکی است باید مقش‌هایم را می‌نوشتم نه اینکه پلنگ صورتی ببینم. مامان هم تلویزیون را خاموش کرده، خوش به حالتان که تلویزیون ندارید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

دیگر حتما باید بیایید، تلویزیون نشان داد که صدام را گرفته بودند تازه کلی ریش داشت اگر نیایید حتماً... اصلاً یادم نبود که شما تلویزیون ندارید. به هر حال دیگر باید بیایید.

پسرتان علیرضا

 

 

آقای پدر سلام؛

لابد مامان دارد کور می‌شود املا که برایم می‌خواند همین طور غلط غلوط می‌خواند، وسطش هم گریه می‌کرد. لابد برای چشمهایش، این درس شهید هم چقدر سخت است، کاش خودت برایم می‌خواندی

 

 

آقای پدر سلام؛

خیلی بدی، چرادیشب که آمده بودی توی خواب مامان منصوره توی خواب من نیامدی؟ مگر من پسرت نبودم؟ مامان منصوره می‌گفت: گفته ای هر وقت او بیاید تو هم می‌آیی جنگ اصلی هنوز نیامده

 

 

بابا سلام؛

خانم معلم امروز هم گریه کرد. همه‌ی بچه‌ها هم گریه‌شان آمد، خانم معلم گفت: مطمئن باشید او می‌آید کاش او بیاید.

پسرتان علیرضا

 

 

 

به نقل از دل‌شدگان


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن شهرت دوشنبه 84 شهریور 14 ساعت 8:49 عصر

خیلی آدم ها در حال زندگی روی زمین خدا هستن. خیلی ها مقام دارند و معروفند. خیلی ها هم اسم خودشون رو گذاشتن مشهور. اما عده ای هستن که با شنیدن اسمشون آدم معروفیت رو درک می کنه. مثال بزنم؟

رجایی


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن حمل بر صحت! یکشنبه 84 مرداد 23 ساعت 1:32 عصر

 از قدیم گفته‌اند :« تفنگ پر یک نفر را می‌ترساند و تفنگ خالی دو نفر را ».
در وضعیت فعلی، ما راهی نداریم جز اینکه در همه زمینه‌ها بیش از « بود » خود « نمود » داشته باشیم.
شما امروز هر چه بخواهی در بازار دنیا عرضه کنی، عقل باشد یا علم، اخلاق باشد یا انقلاب، باید یا قابل وزن و کیل باشد یا قابل شمارش و جمع و تفریق. تو اگر «داوود» هم باشی وقتی نتوانی آن‌قدر صدایت را بلند کنی که گوش کر اجنبی بشنود، یا نتوانی مطلب خود را به خطی بنویسی که چشم بیگانه ببیند، حرف حساب داشته باشی و نداشته باشی، یک قیمت است.
اهل حق باشی و نباشی، هیچ چیز عوض نمی‌شود. برای همین است که می‌گویند: «یک مشت قدرت بهتر از صد خروار حق است».

تلاش و تماشا
سید مهدی فهیمی


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن روزگاران نفت دوشنبه 84 مرداد 10 ساعت 7:33 صبح

امین و پسرم، مهدی، هم سن و سال بودند. با هم بازی می‌کردند؛ می‌دویدند، می‌افتادند، می‌خندیدند. حالا دیگر مهدی توی پارک شهید امین گودرزی تنها می‌دود. تنها می‌افتد، تنها می‌خندد. من هم می‌نشینم و تماشایش می‌کنم.


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن روزگاران خلیج فارس جمعه 84 تیر 31 ساعت 12:31 عصر

جنازه‌ی مسافرهای ایرباس را جمع می‌کردیم. بعضی‌ها به دستشان ساعت و انگشتر و النگو بود. اول گفتیم درشان بیاوریم. اگر درنمی‌آوردیم، می‌چسبید به پوستشان و دیگر نمی‌شد کاریش کرد. بعد دیدیم بعضی‌هایشان سر ندارند، پا ندارند یا فقط یک تکه از بدنشان مانده. خانواده‌هایشان فقط از روی همین وسایل می‌توانستند بشناسندشان؛ به‌شان دست نزدیم.


نظرات شما ( )

مطلب زیر توسط سلمان عبداللهی نوشته شده است

عنوان متن ضریح گمشده یکشنبه 84 تیر 19 ساعت 7:34 صبح

شهادت ام ابیها تسلیت باد

عشق من! پائیز آمد مثل پار
باز هم ما بازماندیم از بهار

احتراق لاله را دیدیم ما
گل دمید و خون نجوشیدیم ما

باید از فقدان گل، خونجوش بود
در فراق یاس، مشکی پوش بود

یاس بوی مهربانی می دهد
عطر دوران جوانی می دهد

یاسها یادآور پروانه اند
یاسها پیغمبران خانه اند

یاس ما را رو به پاکی می برد
رو به عشقی اشتراکی می برد

یاس در هر جا نوید آشتی ست
یاس دامان سپید آشتی ست

در شبان ما که شد خورشید؟ یاس
بر لبان ما که می خندید؟ یاس

یاس یک شب را گل ایوان ماست
یاس تنها یک سحر مهمان ماست

بعد روی صبح پرپر می شود
راهی شبهای دیگر می شود

یاس مثل عطر پاک نیت است
یاس استنشاق معصومیت است

یاس را آئینه ها رو کرده اند
یاس را پیغمبران بو کرده اند

یاس بوی حوض کوثر می دهد
عطر اخلاق پیمبر می دهد

حضرت زهرا دلش از یاس بود
دانه های اشکش از الماس بود

داغ عطر یاس زهرا زیر ماه
می چکانید اشک حیدر را به چاه

عشق محزون علی یاس است و بس
چشم او یک چشمه الماس است و بس

اشک می ریزد علی مانند رود
بر تن زهرا: گل یاس کبود

گریه آری گریه چون ابر چمن
بر کبود یاس و سرخ نسترن

گریه کن حیدر! که مقصد مشکلست
این جدایی از محمد مشکلست

گریه کن زیرا که دخت آفتاب
بی خبر باید بخوابد در تراب

این دل یاس است و روح یاسمین
این امانت را امین باش ای زمین

گریه کن زیرا که کوثر خشک شد
زمزم از این ابر ابتر خشک شد

نیمه شب دزدانه باید در مغاک
ریخت بر روی گل خورشید، خاک

یاس خوشبوی محمد داغ دید
صد فدک زخم از گل این باغ دید

مدفن این ناله غیر از چاه نیست
جز تو کس از قبر او آگاه نیست

گریه بر فرق عدالت کن که فاق
می شود از زهر شمشیر نفاق

گریه بر طشت حسن کن تا سحر
که پرست از لختة خون جگر

گریه کن چون ابر بارانی به چاه
بر حسین تشنه لب در قتلگاه

خاندانت را به غارت می برند
دخترانت را اسارت می برند

گریه بر بی دستی احساس کن!
گریه بر طفلان بی عباس کن!

باز کن حیدر! تو شط اشک را
تا نگیرد با خجالت مشک را

گریه کن بر آن یتیمانی که شام
با تو می خوردند در اشک مدام

گریه کن چون گریة ابر بهار
گریه کن بر روی گلهای مزار

مثل نوزادان که مادر مرده اند
مثل طفلانی که آتش خورده اند

گریه کن در زیر تابوت روان
گریه کن بر نسترنهای جوان

گریه کن زیرا که گلها دیده اند
یاسهای مهربان کوچیده اند

گریه کن زیرا که شبنم فانی است
هر گلی در معرض ویرانی است

ما سر خود را اسیری می بریم
ما جوانی را به پیری می بریم

زیر گورستانی از برگ رزان
من بهاری مرده دارم ای خزان

زخم آن گل در تن من چاک شد
آن بهار مرده در من خاک شد

ای بهار گریه بار ناامید
ای گل مایوس من، یاس سپید

ضریح گمشده - احمد عزیزی
به نقل از 
تسنیم


نظرات شما ( )

   1   2      >

Powered by : پارسی بلاگ